مصاحبه با خواهر می می Ein Interview mit Sister MIMI

mimi

سلام! من میریام هستم ازکشور کینیا. ۳۶ سال دارم و از ۱۹۹۷ بدینسو آلمان زندگی میکنم.

سال ها پیش وقتی دختر خورد سالی بودم، همیشه از خودم سوال می کردم؛ اما تنها جوابی که همیشه می شنیدم این بود« زنان زیاد حرف نمی زنند». ازهمان آوان من اینرا درک کردم که زنان در افریقا از کوچک ترین حقی برخوردار نیستند. دلیل ترک کشورم هم دقیقا همین بود. از همان دورانی که دختر خورد سال بودم ،همیشه به کشوری فکر میکردم که در آن زن ها هم حقی داشته باشند.

با امید زیاد به آلمان آمدم. زندگی در اینجا ساده نبود.اول باید زبان یاد می گرفتم. با فرهنگ جدیدی آشنا می شدم. کشور جدید، آداب و رسوم جدید. همه چیز برایم تازه بود. زمان زیادی گذشت تا اینکه فهمیدم چی چیزی اینجا انتظارم را می کشد. تا اینکه فهمیدم برای دستیابی به هدف چی باید کرد.اینجا هیچ چیز طوری نبود که من تصور می کردم. خواب هایم دیگر برایم به کابوس بدل شده بودند.

آن زمان برای آزادانه زندگی کردن در آلمان دو راه وجود داشت: یا باید ازدواج می کردی و یا هم طفل بدنیا می آوردی. تنها راه بدست آوردن حق اقامت همین ها بودند. روزی با مردی از غرب افریقا سر خوردم .او مرا با کمپ مهاجرین و حق پناهندگی آشنا کرد. من از حق و قانون پناهندگی هیچ چیزی نمیدانستم. او مرا به یکی از کمپ های مهاجرین جاییکه زنان افریقایی زیادی زندگی می کردند برد اما مشکل من این بود که دو روز پیشتر از آمدنم در آن کمپ، پولیس برای دستگیری و اخراج اجباری مردی از کنیا آنجا دررفت و

آمد بود. مهاجرین داخل کمپ برایم گفتند پاسپورتم را از پولیس پنهان کنم؛ اما من این کار را نکردم و پولیس مرابه علت نداشتن اسناد دستگیر و با خود برد. آن وقت ۱۷ سال داشتم. پولیس برایم گفت من می توانم درخواست پناهندگی بدهم. اما من هنوز هم از حرف های شان سردرنمی آوردم. آن مرد افریقایی برایم گفته بود چقدر کار های پناهندگی پیچیده است. پولیس برایم تکت قطار و آدرس داد و مرا به مرکز جمع آوری مهاجرین فرستاد. بعد از گذشت سه ماه از آنجا به یکی از کمپ های مهاجرین فرستاده شدم.

بعد از ورود در کمپ به نحوی مبارزه ی من با زندگی شروع شد. و تنها راه بیرون شدن از کمپ فقط ازدواج و یا هم طفل بدنیا آوردن بود. به هر حال، با مردی آشنا و با هم ازدواج کردیم. تصمیم من برای ازدواج واقعا از روی عشق بود نه چیز دیگری؛ اما با هم بودن مان بنابر تفاوت های فرهنگی که میان ما وجود داشت دیری نپایید. آن زمان من ۱۹ سال داشتم و از زندگی مشترک و مسولیت های فرد متاهل هیچ چیزی نمی دانستم. فکر می کردم ازدواج کار خاصی نیست و در عین زمان میشد حق اقامت هم بدست آورد، چرا که این تنها راه بدست آوردن اندک ترین حقی در آلمان بود . به هر حال من ازدواج کردم و بنابر دلایل مختلف نتوانستیم وقت زیادی با هم زندگی کنیم. و بعد از یک سال و شش ماه زندگی مشترک، رسما از هم جدا شدیم.

به علت سپری نکردن وقت کافی با همسر آلمانی نمی توانستم حق اقامت بدست بیاورم و این یعنی ترک آلمان . من این را نمی دانستم. از همان جا بود که مباره من آغاز شد و تا امروز ادامه دارد. دولت آلمان بارها برای اخراج من اقدام کرد؛ اما من هنوزبرای زندگی در اینجا که حق من است مبارزه می کنم. با گذشتاندن چندین سال در آلمان، هنوز هم من حق اقامت دایمی ندارم. تا هنوز حق تحصیل ندارم و به شکل واقعی داخل اجتماع نشده ام.

همزمان اما کوشش کردم بدون معلم وصنف درسی زبان یاد بگیرم. خودم همه چیز را از خیابان آموختم. من فقط آروزی یک شانس را داشتم تا بتوانم تحصیل کنم تا از طریق آن درآمدی داشته باشم؛ ولی موفق نشدم. به دفتر کار در کرویزبرگ رفتم گفتم: من آرزو دارم تخنیکر صدا شوم. جواب مسئول پرونده من این بود: اوه، این خیلی گران است. واقعا پول زیادی می خواهد. آلمان اما به پرستار بزرگ سالان نیاز دارد. خودت باید برای کورس پرستاری ثبت نام کنی. در غیر آن از حقوق ماهانه ات کاسته خواهد شد.
من موافقت کردم؛ اما چیز ی که من انجام می دادم تحصیل رشته پرستاری نه؛ بلکه یک کورس شش ماهه در این رشته بود که فقط برای بلند نشان دادن آمار افراد شاغل براه انداخته شده بود.

مسخره بود. من فارغ شده بودم؛ اما هنوز هم نمی توانستم پولی بدست بیاورم. باید رفتن به دفتر کار را افزایش میدادم. چون این راه حل نبود. اگر من به جای آن کورس شش ماهه سه سال درس خوانده بودم حالا می توانستم بالاتر از ۱.۲۰۰ و یا هم ۱.۱۶۰۰ ماهانه درآمد داشته باشم. تخنیکر صدا شدن یکی از آرزو های قلبی من بود که هیچ وقت برآورده نشد ولی با وجود آن هم من هنوز اینجا هستم.

در افریقا پرستاری از بزرگسان خوشایند است. چرا که همزمان می شود از آنها خیلی آموخت. اینجا اما پرستان فاقد احساسند. آدم ها اینجا مثل ماشین عمل می کنند. آنها برای کسانیکه پرستاری می کنند وقت ندارند. با آدم های زیر پرستاری مثل کالا برخورد میشود. از اینرو من این شغل را ادامه ندادم. ازآن جا استعفا دادم و به برلین برگشتم.

خانه من در کرویزبرگ بود جاییکه ۱۲ سال زندگی کرده بودم. حالا صاحب خانه می خواست مرا از آنجا بیرون کند. چون من قرارداد قدیمی داشتم این کار را نمی توانست. او می خواست اپارتمانی را که من زندگی می کردم به دو بخش تقسیم کند و از آن دو اپارتمان بسازد؛ اما من اجازه نمیدادم. تا اینکه او به اخراج اجباری اقدام کرد و یکی از روز هاکه من در خانه نبودم اموال مرا با هیآت اجرایی از خانه بیرون انداخت خیلی وسایل من گم شدند. تمام وسایل موسیقی، عکس ها، اسناد ها همه چیز. اینطوری بود که همه زندگی من نابود شد. و من بی خانه شدم وقتی مهاجرین معترض وارد برلین شدند من فکر کردم من هم یکی از اینها هستم. چرا که من اجبارا از خانه بیرون رانده شده بودم و به وضاحت گفته میشد: ما افراد فقیر را در کرویزبرگ نمی خواهیم. تنها از اپارتمانی که من زندگی می کردم چهار مستاجر از سوی مالک اپارتمان بیرون کشیده شده بودند.

وقتی از مکتب -محل بود و باش مهاجرین متعرض- در برلین که فاصله زیاد با جایی که من زندگی میکردم نداشت، شنیدم با خودم گفتم عالیست. این راه خوبی برای ماندن من در این منطقه است. اینجا من مدت زیادی زندگی کرده ام و نسبت به آن احساس خوبی دارم. اینجا مثل خانه ی من است. اینجا دوستان زیادی دارم. و تصمیم گرفتم به مکتب-Schule بروم و آنجا زندگی کنم. از آنجا به بعد من خودم را در آلمان پناهنده احساس می کنم حالانکه ۱۷ سال است من اینجا هستم. همان بود که تصمیم گرفتم به عنوان مبارز سیاسی با نوسازی در منطقه کرویزبرگ مبارزه کنم. آهسته آهسته اینجا شیک میک خواهد شد؛ اما تاریخ اصلی این منطقه اینست که اینجا برای همه جا هست . ما همیشه با هم زندگی کرده ایم. بلی اینجا مثل خانه ی من است و نمی خواهم هیچ جا بروم. نه نیوکلن-Neuköln نه مارسان-Marzahn و نه هیچ جای دیگری. من هیچ دلیلی برای ترک این ناحیه نمی بینم. اما آدم های عادی دیگر توان پرداخت اجاره اینجا را ندارند. خیلی غم انگیز است. بدون این افراد کرویزبرگ زیبایی خود را از دست خواهد داد. آنهایی که امروز در صدد تغییر این منطقه هستند جامعه را نابود می سازند. این درحقیقت به وجود آوردن شکاف در اجتماع ست. طبقه متوسط میخواهد کرویزبرگ را در اختیار خود داشته باشد و مردم عادی به ناحیه های دیگر کوچ کنند. و این از نگاه سیاسی کار درستی نیست. هر انسان حق دارد آزادانه هر جا می خواهد زندگی کند.

ما همه در یک سیاره زندگی می کنیم. یک جهان. یک عشق و یک خون. من واقعا تفاوتی دیده نمی توانم. در دنیا برای همه ما به قدر کافی جا هست . ما می توانیم همه با هم و در کنار هم زندگی کنیم. بدون تفاوت های سیاسی، گروهی و یا چوکات بندی طبقاتی.

زندگی زیباست و میشود با هم زندگی کرد بدون پروژه های سیاسی( was wird aus dem Göril ) که قطعا یک پروژه اشتباه بود.

بنابرین مکتب باید نه تنها به شکل یک سمبول باقی بماند؛ بلکه جایی برای آمدن و بودن مهاجرین از سراسر دنیابدون هرگونه تبعیض باشد.

اکثریت مهاجرینی که در کرویزبرگ به سر می برند افریقایی هستند؛اما ما همه این را می دانیم که آلمان صادر کننده شماره یک اسلحه در جهان است. از سوی دیگر منابع افریقا همواره اینجا آورده می شوند. پس جامعه اروپا نباید از دیدن سیل مهاجرین شگفت زده شود. چراکه در آن طرف چیزی برای زندگی وجود ندارد. اگر شما آن جا بودید و هیچ امکاناتی برای زندگی نداشتید چی میکردید؟ نشسته منتظر می ماندید تا همه اعضای خانواده ی تان از گرسنگی بمیرند؟ اما سوال اساسی این است که چرا مردم آنجا چیزی برای خوردن ندارند؟ اینها همه نتیجه استعمار است. با استعمار همه چیز اینگونه میشود. به خصوص سیل مهاجرین افریقایی پیامد همان استعمارگری است . و این نسل به نسل ادامه خواهد داشت. پس نباید شگفت زده شد.

سوال دیگر اینکه چی زمانی موفق خواهیم شد راه حلی بیابیم تا مردم با هم برای از میان برداشتن این مشکلات مبارزه کنند؟

***

میریام سال2014درگذشت. او برضد بی عدالتی مبارزه می کرد ودر صدد تغییر این دنیای پر از تبعض بود.او صدای بلندی بود بر ضد بی عدالتی و نابرابری. مبارزه اش ادامه دارد. و او همیشه در افکارما باقی خواهد ماند. متن بالا بخش های از مصاحبه ی او در مورد زندگی پناهجویانی است که با تمام دشواری ها دنبال زندگی بهتری استند.

من می شنوم که حالا هر کدام از خود میپرسید، من چی کاری می توانم؟

Ich höre wie du sagst was kann ich tun?

متن سخنرانی ناپولی یکتن از فعالین. آگوست دوهزار پانزده، برلین

از گدشته نه چندان دور شروع میکنم، از جنبش خودجوشِ مهاجرین در آلمان. سال دوهزارودوازده بود و یکی از مهاجرین خودکشی کرده بود.ایرانی بود و محمد رهسپار نام داشت. او خودش را حلق آویزکرد چون از همه چیز به ستوه آمده بود. از سیستم اروپا، از استرس و از تبعیض و نژاد پرستی . و بالاخره به این نقطه رسیده بود، چرا باید زنده باشم؟ وقتی اجازه گشت و گزار ندارم، وقتی حق ندارم برای دیدن دوستانم مسافرت کنم. وقتی خودم غذای خودم را نباید بپزم. وقتی دیگران تصمیم میگیرند چی باید بخورم. پس برای چه باید زندگی کنم؟ بنا به این دلایل ما میگویم او خود کشی نکرد. دولت آلمان او را کشت. وقتی او مرد، تعدادی دور هم جمع شدند و با ده تن از دوستان او مصمم شدند کاری کنند. چرا که در لست انتظار نام های آنها هم بود. و هر روز یکی یکی باید همان راه را می پیمودند.

این ها همه در جنوب آلمان اتقاق افتاد. آن گروه دیدار با مهاجرین در مناطق مختلف را شروع کردند. نداشتن آدرس مشخص از کمپ ها مشکل ساز بود. بنابراین آنها با *کراوانه تماس گرفتند و در قسمت آدرس کمپ ها کمک خواستند. از آن جا بود که تصمیم راهپیمایی به سوی برلین گرفته شد. تا نزد مقامات برویم و برایشان بگوییم کاری که آنها با ما میکنند اشتباه است. نقص حقوق انسانهاست. نقص طبیعی ترین حق انسان، حق آزادی حرکت است. زمان زیادی گرفت تا به برلین رسیدیم. من یکی از اعضای سفر بس بودم. البته که ما تور بس هم داشتیم که برای برقراری ارتباط و شبکه سازی با مهاجرین راه افتاده بود. بعد از گذشت چند روز در Potsdam با هم یکجا شدیم. دو روز آنجااقامت داشتیم و دوباره به سوی برلین حرکت کردیم. تاریخ ۱۶ اکتبر برلین، جایی که باید میبودیم رسیدیم. آنجا تعدادی در منطقه ی Oranienplatz خیمه برپا کرده بودند. ماهمه با هم آنجا حاضر بودیم. تظاهرات برنامه ریزی میکردیم، بامقامات حرف میزدیم اما کسی تظاهرات ما را راجستر نمیکرد. با ما مثل اطفال برخورد صورت میگرفت. ما هم گفتیم: پس حالا بینید ما چگونه اطفالی هستیم. گفتیم ما این جا میمانیم و هیچ جایی نخواهیم رفت. و شروع کردیم به اعتصاب غذایی تا اینکه برای معامله با ما موافقت صورت گرفت و چهار تن از از این جمع به نمایندگی از ما راهی پارلمان شد.

دیدار در پارلمان اما هیچ نتیجه ای در پی نداشت. ما آن جا از طبیعی ترین حق خود حرف زدیم و پرسیدیم لاگر برای چیست. چرا ما حق داشتن فضای خصوصی نداریم. چرا حق انتخاب برای ما داده نمیشود. گفتیم ما به پول نیاز نداریم. برای ما امکانات فراهم بسازید تا روی پای خود بی ایستیم. زندگی در لاگر دست و پا گیر است. آن جا تکلیف سفر وجود دارد. مهاجرین حق ندارند ۴۰ کیلو متر دور تر از لاگر رفت و آمد کنند. همه ی عمر باید در محوطه ۶ کیلو متری حرکت کنی. ۲۰ سال یا شاید تمام عمر. تو اینرا هرگز نخواهی فهمید. اگر شانس آوردی و اجازه اقامت دریافت کردی پس خوشبختی در غیر آن جز خدا کسی نمیداند تا چه زمانی آنجا خواهی ماند حالانکه گشت و گذار ابتدایی ترین حق انسانهاست.

زمان میگذرد. دوست های جدیدی مییابی. زخم هایت التیام می یابند. گذشته را به فراموشی می سپاری. اما گفته می شود فقط در یک نقطه باید زندگی کنی. تا چه زمانی؟ معلوم نیست. و بعد اخراج اجباری. پس مشکل قربانیان جنگ چی میشود؟ مهاجرین دارفور یا از لیبیا. آنهایکه موفق شدند از زیر بمب و آوار فرار کنند و خود را تا این جا برسانند. آیا آنها هم مهاجر شناخته نمی شوند؟ آیا علت مهاجرت آنها سیاسی نیستـ؟ ما همیشه طبقه بندی می شوییم. به ما مهاجرین اقتصادی گفته می شود و اینکه ما بنابردلایل اقتصادی به اینجا پناه می آوریم. این برداشت ها اشتباه و مشکل ساز اند. من متاسفم که اینرا می گویم. اما غرب همه چیز را کنترول میکند و سبب آواره شدن انسان ها می شود. روی این دلیل مردم اینجا پناه می آورند. بنابراین ما مخالف اخراج مهاجرین هستیم. هر نوع اخراجی بدون رضایت انسان نباید صورت گیرد چرا که این آدم ها درد دیده اند و باید در های زیادی برویشان گشوده شود.

چیزیکه می خواهم برایتان بگویم این است که همه مهاجرین قفط به اروپا نمی آیند. اروپا تنها قاره ای نیست که مهاجرین به آن پناه می آورند. اروپا تمام جهان نیست. اگر به افریقا سفر کنید اگر به آسیا سفر کنید آن جا ها هم هزارها مهاجر زندگی میکنند. من گفته می توانم که فقط یک سوم همه مهاجرین اینجا یعنی اروپا می آیند. پس اگر شما دیگر مهاجر نمی پذیرید، بازی تان در کشور های ما را بس کنید. آنوقت هیچ کسی اینجا پناه نخواهد آورد. این ها کار های هستند که ما انجام میدهیم. ما اعتصاب غذایی داریم. مظاهره تمام وقت داریم. ما از این فعالیت هایمان انرژی میگیریم. وقتی مقامات ما را اینجا نگه داشته، ما نباید وقت مان را به هدر بگذرانیم. ما فعال هستیم و با مقاومت و مبارزه خود انرژی تولید می کنیم. به هر حال، در Oranienplatz تمام وقت بودم. با افراد زیادی آشنا شدیم و در مقابل أنها با ما أشنا شدند و به مقامات خاطرنشان کردیم که اگردر قانون تغییری وارد نشود اوضاع از این بدتر خواهد شد. زمان زمان تغییر است و شما نمی توانید بگوید هیچ تغییری نخواهد آمد. من خودم شامل اولین سفر بس بودم. به شش کشور مختلف برای شبکه سازی مسافرت کردم. به کشور های استرالیا، فرانسه، اتریش، هالندو چند کشور دیگر سفر کردم تا مشکلات مشترک مهاجرین را شناسایی کنیم. تا با هم یکجا شوییم و به جامعه اروپا بگوییم از کدام مشکلات اینجا رنج می بریم. تا بگوییم وقتی ما به ناحیه سر می زنیم برای ما گفته می شود این مشکل آنها نیست. اگر به مقامات دولتی رو میکنیم میشنویم این مشکل ما نیست. خلاصه همه می گویند مشکل از آنها نیست. پس کی این مشکلات را می سازد. پس تویی که در ان دفتر نشسته ایی چه کاره ای؟ وقتی قدرت نداری پس نباید آنجا باشی. بگذر کسی انجا بنشیند که قدرت دارد.

در اتحادیه اروپا قانون دوبلین دو وجود دارد. دوبلین دو به این معنی که اگر از کشوری گذشتی که در انجا نشان انگشت گذاشته ای پس دوباره باید به همان کشور برگردی. براساس این قانون تو اجازه درخواست پناهندگی در کشور دیگری غیر از ان کشور نداری. و اگراز قانون سر باز زنی و به کشور دیگری درخواست پناهندگی بدهی، دوباره به کشور اول فرستاده خواهی شد. و از آنجا هم شاید کشور خودت. ما به این می گوییم، نه! ما مخالف دولین دو هستیم.

وقتی از سفر برگشتم. ما منسجم شدیم. یکجا با دیگران از کشور های مختلف سفر به بروکسل را سازماندهی کردیم که شش هفته زمان برد. از داخل جرمنی از شهر فرایبورگ به سوی شتراسبورگ حرکت کردیم. از آنجا به لوگزومبورگ و از لوگزومبورگ به بروکسل. اما چرا بروکسل؟ چرا که بروکسل مرکز اتحادیه اروپا است. ما آن جا بودیم تا برای مسولین بگوییم: ما اینجا هستیم تا برای حق آزادی حرکت مبارزه کنیم. چرا که این حق همه است. حتی اگر هیچ گونه موفقیتی نداشته باشیم موفقیت و نتیجه ما شما هستید. ما از دولت ها نه بلکه از شما انتظار داریم. زیرا شما حق انتخاب دارید. شما میتوانید به احمد یا محمود رای بدهید. آنها اقتدار شان را از شما می گیرند. شما هم باید خود را عوض کنید. مرزها را کی ایجاد کرده است؟ چرا سرمایه داری و مرز؟ پس بگذارید حقیقت را بگویم. من مانند شما نیستم. من تکلیف سفر دارم. من حتی اجازه نداشتم تا برلین رفت و آمد کنم. در تمام مسیر از برلین تا اینجا در ذهنم پولیس بود. چون من بدون اجازه سفر میکردم. اما ما همه با هم می گوییم این سیستم نژاد پرستانه باید از میان برداشته شود. من هر گونه سیستمی که به حق من احترام نکند را احترام نمیگذارم. من به قانون احترام دارم اما قانون باید مناسب حال همه باشد. ما همه مگر یکسان نیستیم؟ آیا من شکل دیگری به به نظر میرسم؟ چرا تنها من کنترول می شوم؟ تو برادر من هستی. تو خواهر من هستی. چرا تو می توانی برای خودت غذا بپزی اما من این حق را ندارم؟ چرا تو حق داری هر جا دوست داری بروی اما من نه؟ میدانید چی؟ من می شنوم که هر کدام با خود می گویید من چی کاری می توانم؟ شما کار زیادی می توانید. می دانید؟ شما کار زیادی می توانید. حتی تنها. فقط یک نفر. تغییراز افراد شروع می شود. فکر کنید. کاری انجام دهید. آزاد بی اندیشید. نگویید شما کاری نمی توانید. نگویید از شما گذشته. شما وقت دارید. پیش از اینکه به قبر مانده شوید باید کاری کنید. درست است؟

مصاحبه ی iws با ناپولی. جون دوهزارو پانزده، برلین.

سوال- تجربه بودنِ تنها زن در Oranianplatz برایت چگونه بود؟
-حرف زدن از واقعیت ها ساده نیست. مشکل اما وقتی بیشتر می شود که هم برای زن بودنت مبارزه کنی هم برای فعالیت های سیاسی. حتی تمام آدم های دور و برت هم مرد ها هستند. همه جا مرد ها هستند. این مشکل است که بگویی: من این جا هستم و این صدای من است. من فقط به فعالیتم در اورانیوم پلاتس مراجعه میکنم. من نمی گویم که صدای من شنیده نشد. شنیده شد. اما مشکل بود. مشکل بود از چنین جایگاهی صدا بلند کنی. مبارزه کنی. میدانی چی می گویم؟ اینکه من در خیمه می بودم و یکی می آمد و مرا آنجا می دید همیشه احتمال این وجود داشت که فکر کند من زن بدکاره ای هستم. و یا هم قسمی که خودشان می گفتند.”ای از کی است ؟” آشنایی با زبان عربی و انگلیسی گاهی کمکم می کرد خودم را معرفی کنم. اما وقتی یک یا دو روزی نمی بودم در برگشت باید دوباره خودم را معرفی می کردم و توضیح می دادم کی استم و چرا اینجا هستم. من همیشه خودم را معرفی می کردم چرا که وقتی آنها توانایی یک زن را می بینند آنوقت به او احترام می کنند.اما اگر خاموش می نشستی همه فکر میکردند تو کثیفی و به خود اجازه می دادند هر حرف احمقانه ای دلشان خواست در موردت بگویند. دقیقن در همین مورد زیاد مبارزه کردم. من باید ثابت می کردم من مبارزه می توانم و به خاطر آن از هیچ کسی عذر نمی خواهم.

روزی در اولین سفر بس که داشتیم یکی از دوستانم مر کتک زد. ما با هم بالای چیزی بحث می کردیم و دعوای ما شد. او به سادگی بلند شد و مرا زد. بوفففففف. او به سادگی به سروصورت من مشت کوبید. او ایستاده بود. و من نشسته بودم و از خودم می پرسیدم این چه بود؟ او دو باره به زدن شروع کرد و به کسانی که آن جا بودند میگفت که اول من بالای او حمله کرده ام. من با خود گفتم درست است. من به حیث یک زن جواب این کتک های ترا خواهم داد. من نشان خواهم داد که یک زن چطور کتک میزند. همان بود که فردا وقتی او نشسته بود و چای می نوشید رفتم داخل و به همان شدت او را زدم. درست همان گونه که او مرا. و حتی در چشم اش. چند روزی چشمش حتی قادر به دیدن نبود. شاید یک هفته چیزی. بعدا او گفته بود که من او را با دست نه بلکه با چیز دیگری زده ام. اما کسانیکه آن جا شاهد ماجرا بودند برایش می گفتند نه او تو را با دست خود زد نه با چیز دیگری. و گفتنی من برایش این بود: چی فکر می کردی دست زن توان زدن ندارد؟ و این چیزی بود که می خواستم نشان دهم. جواب مشت را با مشت دادن. فقط به خاطر اینکه زن هستم کسی حق ندارد و نمی تواند مرا کتک بزند. در این میان گاهی دلم برای داشتن گروپ خودم تنگ می شد. دلتنگ زنان می شدم. زنانی که مردان شان پدرسالارانه می اندیشیدند.من همیشه آنجا بودم اما همیشه و همه حرف هایشان را نمی دانستم. البته که گاهی میدانستم چی میگویند اما همیشه همه چیز را نمفهمیدم. میدانی چی میگویم؟ و من دلم می خواست با یک زن حرف بزنم. من خیلی دلتنگ آنها هستم. میدانی ما زن ها دو مشکل داریم. اگر شوهر و فرزند داری شوهرت به تظاهرات می آید نه تو. چرا مسوولیت اولاد ها را با شوهرات تقسیم نمیکنی? تا هم تو و هم او بتوانید در تظاهرات شرکت کنید. کجای این کار مشکل دارد؟ ما باید در اورانیوم پلاتس باشیم و بگویم های، ما اینجا هستیم و باید هدفمندانه و با تمرکز فعالیت سیاسی داشته باشیم تا بگوییم ما با این وضعیت مشکل داریم. ما اینجا هستیم. و حضور مان محسوس است. راه های زیادی برای بودن در اینجا وجود دارد. مثلا، من خیلی از موجودیت** IWS خوشحالم. اینکه بحث ها را اینجا ادامه می دهند. ما باید زیادتر با شبکه زنان و موسسه زنان در تبعید کار کنیم. تا تمام ۱۶ شهرهای آلمان را پوشش دهیم. چرا که ما به تنهایی نمی توانیم صدای ما را به همه برسانیم. من وقتی از زن ها در مورد سیاست می پرسم و یا اینکه آلمان چند ایالت دارد هیچ کسی نمی داند. حرف اینجاست میدانی؟ ما باید بسیار کار کنیم تا حضور مانرا برجسته سازیم تا صدای بلندی داشته باشیم. در ضمن مرا این متاثر می سازد وقتی مرد ها که خود مادر خواهر و خانم دارند ما را نادیده می گیرند.

سوال- تو بیشتر از یک سفربس داشتی برخورد زنان باهات در برگشت چگونه بود، درکمپ؟
– طور مثال، وقتی من دیروز به یکی از کمپ ها رفته بودم کسانی که تازه آمده بودند به طرف من می دیدند و فکر می کردند من به نمایندگی از کدام موسسه آمده ام. میدانی؟ آنها فکر میکنند من هیچ مشکلی ندارم. اولین چیزیکه به من می گویند این است: من مهاجر هستم این اسناد من است. و از من می پرسند چطور آنجا آمده ام و از اینکه می ترسند از آنجا جای دیگری بروند چون اجازه اقامت ندارند و باید قانون را رعایت کنند. من می بینم که زنان به توانایی زیاد تری نیاز دارند. یا اینکه آنها به کسی نیاز دارند که برایشان بگوید: هی، ما اینجا هستیم بیایید با هم کاری کنیم. آنها حاضر می شوند کار کنند. اما من درک می کنم که به زنان توجه زیادی نمی شود. من این مردم را مقصر نمی دانم. من کار خانواده ها را مقصر می دانم که اطفال شانرا به خاطر جنسیت شان از هم جدا می سازند.

سوال- چه فکر می کنی چرا زنانیکه در اورانیوم پلاتس آمدند تا آخر آن جا نماندند؟
– من یک بار در یک تظاهرات حرف زدم. آنجا زن هایی از کینیا هم بودند و گفتند واه، ما میخواهیم مانند تو باشیم. چگونه توانستی به این جایگاه برسی. یکی از آنها به دیدن من آمد و بعدا شروع کرد به فعالیت سیاسی. من بعدا خبر شدم که او از گذشته فعال سیاسی بوده و در شهر دیگری کار زیادی کرده. مردم او را پیام رسان پیام رسان صدا می زدند. سفیر زنان. کاریکه عالی بود اما نگران بود. چرا که طفل کوچک داشت که باید از او مراقبت میکرد و کسی جز خودش برای نگهداری او وجود نداشت.

سوال- یا فرقی بین مهاجر زن و مهاجرمرد در آلمان وجود دارد؟
-از همه اول تر اینکه زنان به نظر من قوی تر از مردان هستند. مردان با فشار و زور مبارزه میکنند که خود مشکل ساز است. زنان اما همیشه حوصله مندی نشان میدهند و مثبت فکر میکنند. زنان مادر هستند و ناچارند برای آرامش فرندانشان ازفردای بهتری برایشان بگویند. آنها مسولیت فرزندان خود را هم دارند. مرد ها اما می نوشند. حتی مرد هاییکه قبلا نمی نوشیدند به خاطر استرس و فشار های روحی حالا می نوشند و زنان می دانند که با نوشیدن هیچ چیزی تغییر نخواهد کرد و باید هدفمندانه و متمرکز کار کنند. اما طبعا زن های هم داشتیم که دست به خودکشی زدند. زن های مهاجری که اینجا هستند ولی هنوز به خانه و وطن خود فکر میکنند. همیشه با اقارب خود در ارتباطند و یا هم اطفال خود را آنجا رها کرده اند. کسانی که هنوز به کمک شان نیاز دارند. مرد ها بیشتر از زنان مهاجرت می کنند. چرا؟ زیرا مرد ها می توانند همه چی را پشت سر بگذارند بدون اینکه احساس ناراحتی کنند. زن. اطفال. اما زن ها اطفال خود را تنها گذاشته نمی توانند. یا با آنها می روند و یا هم می مانند و با هم می میرند. این ها همه دلایلی است که نشان میدهد زنان قویتر از مردان اند. زن ها متمرکز هستند. همیشه. پیش از اینکه چیزی بگویند فکر میکنند و وقتی گفتند به أن عمل میکنند. می دانی چی میگویم؟ مرد ها اما امروز یک چیزی میگویند و فردا میگویند معذرت میخواهم منظور من آن نبود. بنابرین من در مورد زن ها گفته میتوانم که آنها قویتر هستند.

سوال- چی باعث شد از لاگر خارج شده و به این جنبش بپیوندی؟

-اگر به گذشته ای من در سودان نگاه کنید در می یابید که من همیشه می خواستم بخشی از مشکل نباشم. هیچ وقتی. و من نمی خواهم ازمن استفاده شود. من فعال حقوق بشر هستم. این چیزی است که من خودم را می بینم. وقتی من وسط قرار میگیرم جاییکه آدم ها اساس را می سازند. و کسانیکه شاید نمی دانند چی میکنند و نمی توانند با سیاست مداران ارتباط برقرار کنند. این گونه بود. من زیاد سفر کردم. با مردم زیادی در تماس شدم. ووقتی تو اینرا انجام میدهی اعتماد به نفست میرود بالا. من وقتی اینجا در لاگر آمدم گفتم نی من باید کاری کنم. در یوگاندا من موسسه خودم به نام موسسه فعالین یوگاندا برای حقوق بشر و علیه خشونت. من آنجا فعال بودم. اما تاآخرین دقایق از مهاجر بودن در أنجا امتناع کردم. در آلمان به مدت یک ماه در لاگر بودم. بعد سفر اتوبوس شروع شد. اما برای فعالین اجازه ورود به لاگر داده نمیشد. من بیرون آمدم و آنها گفتند آنها مهاجرین هستند و اینگونه بود که من با آنها یکجا شدم. همه اش همین بود. ابتدا در مورد تکلیف رفت و برگشت و اخراج اجباری و لاگر هیچ چیزی نمیدانستم و از خود می پرسیدم چرا من همیشه اسنادم را با خود داشته باشم؟ چرا باید کسی بدون اجازه و یا بدون در زدن داخل اتاق من شود؟ چرا برای من گفته میشود زبان آلمانی یاد بگیرم؟ من از این همه اجبار متنفرم. من زبان خودم یاد میگیرم. چون من یک موجود اجتماعی هستم و برای ارتباطاتم به آن نیاز دارم. اینکه مردم چی میپوشند و چه نه کسی حق ندارد بالای شان اجبار کند. این ها چیز هایی بود که مرا نگران می ساختند از اینرو من تصمیم گرفتم من هم شامل سفر شوم. نمی دانستم چی اتفاقی خواهد افتاد اما من باید کاری میکردم. ولی بعد ها که فعالتر شدم دانستم لاگر یعنی زندان. و در مورد اخراج مهاجرین معلومات یافتم. یعنی چی؟ من اخراج خواهم شد؟ این مرا بیشتر عصبانی ساخت و با خود گفتم. با این آدم ها من تا آخر خواهم ماند چرا که من بخشی از مشکل نیستم و نمی خواهم بخشی از مشکلات باشم. این مرا بیشتر تشویق کرد و این ثروت من است. پول من. من فکر میکنم دارا ترین فرد جهانم. چرا که آدم های زیادی را می شناسم. من در اورانیوم پلاتس زندگی میکردم و بعد از اینکه خیمه های ما را برداشتند جایی برای زندگی نداشتم. اما آشنا هایم مرا منزل دادند. سفرجدید اتوبوس را من با دست خالی برنامه ریزی و سازماندهی کردم. حالا من همه چیز دارم. پول دارم. این دارم. آن دارم. من می خندم.

سوال- گفتنی ات برای زنان دیگر تا به این مبارزه بپیوندند چیست؟
-وقتی من با برادرانم یکجا هستم به عنوان یک فعال می گویم، هی برادر برای داشتن یک دنیای برابر ما باید با هم کار کنیم. و این دنیا را پنجاه در پنجاه تقسیم کنیم. در دنیا زن ها بیشتر از مردان زندگی میکنند. مردانی را که زنان به دنیا می آورند در جنگ ها از بین می روند بعد از جنگ جهانی اول زنان زیادی قدرت را در دست گرفتند و چرخه اقتصاد را چرخاندند. ما باید این را در نظر بگیریم. وقتی جوان بودم همیشه با پدر و مادرم دعوا میکردم که چرا مانند برادرم اجازه بیرون رفتن ندارم. آنها همیشه می گفتند ساعت شش باید خانه باشم. من می گفتم درست است اما شب ها ساعت یک خانه می آمدم. بعد وقتی اینجا آمدم، آنها بالای من افتخار کردند چرا که متوجه شدند من یک دید باز دارم و آنها به من احترام میکنند و من به آنها. اما من اینرا هم برایشان می گویم که مناسب نبود که من درد کشیدم. من مبارزه را اول از خودم شروع کردم. بعد با اجتماع و بعد با ملت و بالاخره با جهان. این بسیاراست. بنابراین ما زنان باید برنامه های مان را ادامه دهیم. و از قبرهای که برای ما ساخته شده بیرون بیاییم. در غیر آن خودمان قبر خود را خواهیم کند. این زمانی را که برای احترام به سیستم می گذرانیم سیستم را قویتر می سازیم. درحالیکه می توانیم سیستم را آنقدر ضعیف بسازیم که از کار بیافتد.

سوال- میشود کمی در مورد خودات توضیح دهی، زنی که تنها بالای درخت بافی ماند؟

– قسمی که من گفتم زنان قوی هستند. ما چیزی را که به عهده میگیریم عملی هم میکنیم. وقتیکه من بالای درخت رفتم از پی آمد های آن هم به خوبی آگاه بودم. اینکه آنجا جایی برای رفع ادرار وجود نخواهد داشت. که پیشاب نمیتوانی. و همچنان برای حمام گرفتن جایی نیست و چیز های زیادی میتواند اتفاق بی افتد. اما من تا آخر ماندم. وقتی آنها از من پرسیدند چرا پایین نمی آیم گفتم پایان أمدن من به دست من نیست. و این مربوط أن کسانی میشود که حق مرا گرفته اند. من آنجا ماندم. مردها هم در شب اول آنجا بودند. آنها پیشاب نتوانستند چرا که پولیس پایین درخت ایستاده بود. آنها به جز شاشیدن بالای سر های پولیس ها چاره ای نداشتند. و از این ناحیه خجالت می کشیدند. اما برای من اینگونه بود که من وقتی می خواستم ادرار کنم، بالای پولیس ها صدا می زدم و می گفتم اگر دور نشوند چاره ای جز شاشیدن بالای آنها نخواهم داشت. گاهی آنها مرا نادیده می گرفتند اما وقتی من شروع به شاشیدن میکردم آنوقت دور می دویدند. برای من بی تفاوت بود. من می دانستم چی میخواهم. این حق من بود . من همینگونه برنامه ریزی کرده بودم. هوا سرد شده بود و باران هم می بارید. و من اجازه نداشتم غذا بخورم. و من دچار تهوع شدم. تمام بدنم ورم کرده بود. پتلونم را باید پاره میکردم. تمام این اتفاقات افتاد و اگر بخواهی بپرسی من اینقدر انرژی از کجا میگیرم باید بگویم که من از همکارانم آنرژی میگیرم. وقتی میبینم گل به دست ایستاده اند و می گویند، هی ناپولی! این این نکته را من درک کردم چرا من بگویم من رنج میبرم. آنها هم آنجا زیر باران ایستاده بودند،آنها باکودکان شان ایستاده بودند من از آن جا انرژی میگیرم و به خودم می گویم، یالا حرکت! نگران نباش ما با این وضعیت خواهیم ساخت.
بعدا وقتی که فهمیدیم تمام مشکلات سیاسی ما حل نخواهند شد و ما تنها میتوانیم نقطه معلومات و خیمه سرکس را داشته باشیم، همه به شمول اعضای کلیسا به من می گفتند: نه، ناپولی. این ممکن نیست. تو نمی توانی خیمه را اینجا بیاوری. در این مورد حرف زده نشده. و این اشتباه وزیر زنان و خانواده نیست و به این لحاظ آنرا بدست آورده نمیتوانی. پس چرا پایین نمی آیی؟ من اما گفتم: درست است. شما چیزی را که می خواستید بگویید گفتید. تشکر. شما پیام تانرا رساندید. اما من میگویم این چیزها باید برگردانده شوند چراکه آن فضای سیاسی ماست. و جایی که ما معلومات مانرا پخش میکنیم تا اورانیوم پلاتس را نگهداریمِ، تا خواسته های ما را ادامه دهیم، تا نشان دهیم ما اینجا هستیم و به خیمه نیاز داریم. و گفتم: هرگاهی مرکزمعلومات و خیمه ما دوباره آمد من همان لحظه از درخت پایین می شوم. بعد ریس پولیس که آمد امر کرد تا من با خشونت از درخت پایین آورده شوم. اما آنها این کار را نتوانستد. بعد از من پرسیده شد اگر میخواهم خود خانم وزیر بیاید و با او حرف بزنم. راستش اول من هم همین را میخواستم که او بیاید و در مورد معلامه باهاش حرف بزنم. برایم گفته شد او در همین حوالی است. اما نیامد. بعد با خود فکر کردم و گفتم اگر او بیاید هم من پایین نمی شوم و در جواب آنها گفتم: بهتر خواهد بود تا خانم وزیربه جای آمدن اینجا پای کاغذ خواسته ها ما امضا کند. تا ما اجازه خیمه و نقطه معلومات را دوباره بدست بیاوریم. این خواست من است. من نیازی به دیدن او نمی بینم. فقط ۱۵ دقیقه وقت گرفت تا او خواسته های ما را قبول و امضا کرد. و من از درخت پایین شدم. من پنج روز مکمل بالای درخت بودم و اگر نیاز بود روز های دیگر هم آن جا می ماندم. اما من تنها این همه را انجام ندادم. من تنها انرژی مصرف نکردم.این همه قدرت زنان است. و اگر روزی صلح در جهان حاکم شود آن هم به دست زنان خواهد بود. ما باید قدرت مان را دوباره دریابیم.

سوالحضور زنان افریقایی در فعالیت های سیاسی خیلی اندک است. برای آنها چی گفتنی داری؟

– من اول از کشور خودم می گویم. آن جا قانون شرعیه اجرا می شود، این که زن ها باید در خانه بمانند و یا چی بپوشند و چه نه. من وقتی آن جا بودم برای حقوق زنان مبارزه می کردم.برای شمال و جنوب سودان که هنوز با هم متحد نشده اند. اولین کای که میکردم این بود که برای زنان ورکشاپ دایر میکردیم تا بالای من اعتماد کنند. ما با زن ها حرف زدیم. نظرات شان را جمع کردیم واعتماد به نفس به وجود آوردیم. گاه گاهی من در داخل خانه ورکشاپ دایر میکردم تا خانواده واقاربم هم بدانند من چی کاری انجام میدهم. حتی خاله من ام در یکی از ورکشاپ های من شرکت و بعد به فعالیت های اجتماعی شروع کرد. دو خواهرم هر دو فعال بودند. برنامه ای ما طوری بود که برای مردم کارخانگی میدادیم. من خودم در یک ورکشاپ شرکت کردم آن جا مردم مرا دیدند و همه میگفتند که من استعداد خوبی دارم. همه دنبال من بودند و از استعداد و توانایی ام تحسین میکردند. من چهاربرادر دارم و چها پسرکاکا که میشود هشت. بعضی اوقات آن ها میگفتند ناپولی. لباس ها را بشور! آنها می خواستنند که من تمام وقت از کودکان نگهداری و یا آشپزی کنم. من فکر کردم. هی، اینها اینجا چی فکر میکنند. من از اوضاع و احوال جهان با خبرم. من میدانم که زنان در حاشیه اند. اما ما باید سکوت را بشکنیم. در قریه ما که بسیار دورافتاده است من بالای چیز های زیادی کار کردم. برای رفع خشونت به صورت عموم حرف زدم، زن های روستایی به این باور اند که آوردن زیاد طفل أنها را ثروتمند می سازد چرا که اطفال در زمین داری ،آشپزی و یا هم کار های دیگری أنها را کمک خواهند کرد. و جالبتر اینکه داشتن کمتر و یا سه طفل آنها را فقیر میسازد. یک خانم دیگر هم ورکشاپ های برگزار میکرد که بدلیل نداشتن آمادگی کامل برای برگزاری ورکشاپ و ندادن اعتماد به نفس کامل به زنان، از سوی شوهران زنان اشتراک کننده تهدید و مجبور به فرار شد. زن های اشتراک کننده از جریان گفتگو های داخل ورکشاپ به شوهران شان گفته بودند و مرد ها هم سلاح خود را برداشته و گفته بودند که تو حق نداری دیگر بیرون بروی و برای برگزارکننده های ورکشاپ ها گفته بودند این روسپی خانه تان را بند کنید در غیر آن خودم مان افدام خواهیم کرد. اما میشود آنها را هم درک کرد اگر معلومات کافی برایشان داده میشد. اگر از زن ها سوالی پرسیده میشد و مشکلات شان در ابتدا شناسایی میشد مشکلی به وجود نمی آمد. چیزی که من می خواهم بگویم اینست که ما اول مشکلات را شناسایی کنیم و با زن ها حرف بزنیم بعد اقدام کنیم. این وظیفه ما است تا اول خود مان را آموزش دهیم تا بتوانیم چنین ورکشاپ و یا هر کار دیگری را با موفقیت به پایان برسانیم.

Translated by:

Homaira Adeel

 

 

 

 

 

 

 

 

در خیابان های ایتوپیا هر چیزی ممکن است اتفاق بی افتد

Alles kann auf der Mazedonischen Route passieren

 

 

در ایتوپیا اتفاق های زیادی می افتد. یکی از شهر هایی که اکثریت نفوس آن از روستا ها می آیند، ” حدیث هابی ” است. باشنده های این شهر ارتودوکس مسیحی هستند و با همان روحیه روستایی زندگی می کنند. آنجا دیموکراسی نیست. تو با آنکه کار میکنی آدم مستقلی نیستی و دیگران به جای تو و برای تو تصمیم می گیرند. مثلا این جا اگر به خدا باور نداشته باشی خیلی راحت میتوانی نظرت را بیان کنی اما آنجا آزادی مذهبی وجود ندارد و اگر خلاف اعتفاد مردم آن جامعه حرفی زدی، نظر آدم ها در مورد ات عوض شده وازاجتماع طرد میشوی. من یک دختر دارم که با والدینم در ایتوپیا زندگی می کند. در جامعه ای که اکثریت ارتودوکس مسیحی هستند دختر من تخلص اسلامی دارد و این باعث میشود او در جامعه و اجتماع مورد آزار قرار گیرد. من نمی دانم اطفال دیگر چگونه خانواده هایی دارند اما آزار و اذیت دخترم به حدی است که والدینم نمیدانند چگونه به دخترم توضیح دهند، دلیل این همه آزار و اذیت او چیست. دلیل اصلی مهاجرت من هم همین بود. می خواستم جایی زندگی کنم که دخترم آن جا خودش را راحت احساس کند. که مجبور نشود به خاطر نام اش به کسی توضیح دهد. که همان گونه که هست، همان گونه پذیرفته شود. من برای فرستادن دخترم به مکتب فضا را امن احساس نمی کردم. آنجا هر نوع خشونت وجود دارد به شمول تجاوز جنسی که اگر از آن شکایت کنی دولت از تو برای اثبات اش ثبوت می خواهد.

در همسایگی ما برای دختری اتفاق بدی افتاد اما کسی علیه آن کاری نکرد. از اینرو دوست ندارم دخترم را آن جا بزرگ کنم. به ویژه داخل شهر. زیرا می خواهم او در امنیت زندگی کند. مدرسه های که امنیت شاگردان شان را خوب تامین میکنند هزینه زیادی میخواهند و من از نگاه مالی توانایی آنرا نداشتم. مکتب های معمولی امنیت ندارند. در این اواخر نه تنها برای دختران که برای پسران هم وضعیت وخیم است. اتفاق های بد زیادی می افتند که کسی آنرا جدی نمی گیرد و یا هم برایشان مهم نیست. در بد ترین حالت اطفال شان را به مکتب دیگری می فرستند. من اما این کاررا نکردم. می دانی؟ من فکر کردم بهترین راه حل اینست که طفل ام را بگیرم و از آن جا دور بروم. از آن زمان تا حالا دخترم با والدینم زندگی میکند. اگر به دخترم در آنجا اتفاقی بی افتد من آن مرد را خواهم کشت و یا هم احتمالا به زندان خواهم فرستاد. اما زندگی دختر من برباد خواهد شد. من اتفاق های بدی که به دوستان افتادند را به یاد دارم.

زمانیکه من مشخصات دخترم را راجستر میکردم، نام اصلی خانواده ی پدر او را دادم. چرا که در اسناد های من هم همان تخلص بود. اما از وقتی که اذیت دخترم شروع شد پدر من تصمیم گرفت نام خانوادگی او را به نام خودش تغییر دهد تا او بتواند به راحتی به یکی از مدرسه های مذهبی مسیحی برود و دروس مذهبی بیاموزد. من اما نمی خواهم دخترم به مکتب مذهبی برود جاییکه نداند آنها چی میگویند و گیج شود. اما حالا که مادرم او را با خود به کلیسا میبرد و با میحط و مراسم مذهبی آشنا شده است، حس خوبی دارد و آهسته آهسته با محیط مکتب و اجتماع خو میگیرد. مدرسه ی قبلی اش خیلی بهتر بود. آن جا سختگیری نبود و اطفال وقت زیادی برای بازی و ساعتتیری داشتند. در مورد تغییر تخلص دخترم اول اطلاعی نداشتم. والدینم امااین کار را کردند، چرا که به خوبی دخترام بود و گر نه شاید شرایط زندگی اش از آن هم بد تر میشد.

دخترم که دلیل اصلی مهاجرت من است نزد مادرم زندگی میکند. من به خاطر او مهاجرت کردم اما از نگاه مالی آوردن او برایم ممکن نبود. من از همان اول این را سنجیده بودم که آمدن از طریق دریا و جنگل برای او امکان پذیر نیست. من نمیتوانستم بالای او فشار بی آورم. پس تصمیم گرفتم تنها سفر کنم و وقتی به مقصد رسیدم و قبول شدم او را نزد خود بیاورم. آرزو دارم به زودی اجازه اقامت دریافت کنم. آرزو دارم کار هایم زیاد طول نکشد چرا که سفر من تا جرمنی زیاد طول کشید و حالا یک سال مکمل است دخترم را ندیده ام.

چندروز قبل ۲۸ تن ایتوپیایی اردتودو‍کس مسیحی به دست افراد وابسته به گروه داعش کشته شدند. در جمع آنها ی‍ک مرد مسلمان هم بود. او تلاش کرد آنها را نجات دهد و برای داعشیان گفت این ها برادران من هستند پس ترجیح میدهم با آن ها یکجا بمیرم و یکجا با آنها کشته شد. بعضی آنها سر بریده شدند و تعدادی دیگر با شلیک گلوله. آنها به خاطر عقاید دینی شان ‍کشته شدند داعش آنها را به تبلیع دین مسیحیت متهم کرد و کشت. درست مانند گروه اشباب در کنیا، ‍ که ۱۵۰ طفل را کشت.

وقتی تصمیم گرفتم ایتوپیا را ترک کنم اول سوریه رفتم . با آنکه از سوریه الی مرز ترکیه فقط چند ساعت فاصله است سفر ما اما بدلیل سردی هوا و در نظر داشتن نقطه های کنترول سه روز دوام کرد. درمدتی که ترکیه بودم به این ف‍کر میکردم دخترم را هم آن جا بیاورم اما از تجربه های دوستانم در یافتم که اطفال مسلمان اینجا هم راحت نیستند. ترکی ها با آنکه مردم مهربانی بودند اما خیلی نژاد پرستند. در مکاتب به زبان انگیسی تدریس نمیشد و هزینه شان هم به حدی بلند بود که من از عهده اش برآمده نمیتوانستم. برای دخترم هم جالب نبود که دو باره اینجا اذیت شود. بنا من سفرم را به اتن دادمه دادم.

۵ ماه باید سفر میکردیم تا به آتن میرسیدیم. باید منتظر میمانیدم تا آب ها آرام گیرند تا بتوانیم از آن عبور کنیم. بلاخره به آتن رسیدیم و چند ماه را آنجا گذشتاندیم. در قایقی که از ترکیه سفر کردیم تعداد ما ۳۶ نفر بود اما آن قایق فقط برای ۲۴ تن ساخته شده بود. وضعیت خوبی نبود. به سادگی نمیتوانستیم نفس بکشیم. من دوره اول حاملگی ام را میگذشتاندم. اطفال همه جا بودند. در جمع ما، در جمع های خودشان و روی یکدیگر. آنها ترسیده بودند. مسیری را که میپیمودیم یک ساعت دوام کرد اما وحشتناک بود. ما باید در ساحلی پیاده میشدیم وقتی پیاده شدیم آب زیادی یکباره داخل قایق شد. ما فریاد می زدیم و آب های شور داخل دهن مان می شدند. اطفال وحشت زده شده بودند. ساده نبود.

کسانی هم بودند که به دلیل بلد نبودن راه، سفر یک ساعته شان پینج یا شش ساعت دوام میکرد و نتیجه این میشد که اتفاق بدی برایشان بیفتد. ما اسباب سفر مانرا در ترکیه رها کردیم. اما یک تعداد کسانی بودند که بکس های بزرگ با خود حمل میکردند. چیزی که درآتن به آن نیاز نداشتند. کاملا عجیب بود ما حتی نمی توانستیم خود مان را حرکت دهیم بکس که بماند به جای خودش. خوب کار اما این بود که ما آب نوشیدنی با خود داشتیم و همچنین وسیله نجات یعنی چند پلاستیک پر از روغن. اگر قایق ما غرق میشد میتوانستیم با آن به ساده گی خود را از غرق شدن نجات دهیم. به همین دلیل خیلی مطمین بودیم. اگر ما آنها را نداشتیم هر اتفاقی ممکن بود برایمان بیافتد.

پولس یونان آن جا بود. پولیس آتن آن جا بود. همه. هیچ کسی امامسوولیت نمیگرفت. وقتی به مرز رسیدیم از سوی پولیس یونان بازداشت شدیم. آنها پسران جوان ۱۸ الی ۱۹ ساله بودند. به ما نوشیدنی دادند و گذاشتند راحت باشیم. اما ما خیلی شانس آوردیم که با آنها سرخوردیم چرا که برای دوستان مان خیلی اتفاق های بدی افتاده بود. این که آنها مهربان بودند فقط تجربه من بود. در یونان از من نشان انگشت گرفته شد اما گفتند که این فقط برای ثبت تعدادی افرادی است که داخل شهرآتن میشوند و هیچ گونه مسولیتی ندارد. اما اگر کسی میخواست درخواست پناهندگی بدهد آنوقت برایش کارتی میدادند تا سندی باشد برای کشور های دیگر اروپایی که آنها اینجا نشان انگشت دارند. ک آن هم به دلیل شرایط فعلی یونان حالا قابل اعتبار نیست.

من چندین بار کوشش کردم از یونان خارج شوم اما به دلیل بالا بودن هزینه و هم انجام نیافتن موفقانه کار ها تلاشم بی نیجه بود. مدت یک ماه با کاکای همسرم کار کردم تا توانستیم توسط قطار به مرز یونان بریسیم. از آن جا تقریبا یک ماه پیاده سفر کردیم. دو روز در صربیا توقف داشتیم دو روز دیگر هم در هنگری. و در کل ۲۶ روز سفر کردیم. نه جی پی ار اس نداشتیم تا از آن طریق مسیر را مشخص کنیم نه هم کسی از گروه ما راه بلد بود بنا موازی با خط آهن حرکت میکردیم.

در جریان سفر بار ها با باند های مافیا برخوردیم. اولین مافیا پولیس بود. او از ما پول گرفت و بعد برای ما اجازه داد راه مان را ادامه دهیم. بعد از مدت یک ساعت باافراد دیگری که مسیرمان از سوی باند قبلی برایشان اطلاع داده شده بود، برخوردیم. در گروه جز من همه مسلمان بودند و آن افراد ظاهرا با مسلمانان مشکل داشتند. وقتی در گردن من صلیب را دیدند و متوجه شدند من حامله هم هستم مرا اجازه دادند بروم اما من چون تنها کسی بودم که انگیسی بلد بودم گفتم من تنها جایی نمیروم و حاضرم با این ها همینجا بمانم. وقتی آنها از ما پول گرفتند افرادی را که پول نداشتند شلاق های زخیم زدند. آنها از مسلمان ها متنفر بودند.

پیدا کردن قاچاقبر کار سختی نیست. در فیسبوک صفحه ای وجود دارد که شماره تماس شان هم آنجا هست. اما مشکل این است که آن ها از این که پولیس برای دستیگری شان خودش را به مهاجر جا بزند میترسند و به سادگی قابل دسترس نیستند. برای ارتباط با یک قاچاقبر باید شخص ارتباطی داشته باشی و فقط بعد از دریافت کود از طرف شخص ارتباطی موفق میشوی با او ارتباط برقرار کنی. گاهی اوقات هم میشود آن ها را در کافه و یا منطفه ای ملاقات کنی. برای اینکار اما تو باید خارجی باشی چرا که هیچ شهروند آن کشور نمی خواهد غیر قانونی کشوراش را ترک کند. طور مثال یک ترکی میتواند به سادگی ویزای یونان را دریافت کند بدون اینکه جانش را به خطر انداخته و غیر قانونی مسافرت کند.

برای یک قاچاقبر فرقی نمیکند تو چند سال ات هست. مهم اینست که پول میپردازی. اگر پول پرداختی میروی نه پرداختی نه. تو برای قاچاقبر فقط پولی نه چیز دیگری. برای پرداخت پول هم کودی وجود دارد که بعد از رسیدن به یونان پول توسط آن پرداخت میشود. از آنجا به بعد اما مشکل است. چون تو باید پیاده سفر کنی و ضمانت اینکه زنده از آن سفر برمیایی یا نه وجود ندارد پس پول را باید اول بپردازی. برای یک قاچاقبر اهمیتی ندارد طفل باشی یا جوان و یا هم پیر فقط باید پول بپردازی. از ترکیه تا یونان در جریان سفر کسی زنان را اذیت نمیکند چرا که میدانند در ترکیه پولیس وجود دارد و حتی اگر مهاجر هم باشی حق داری به پولیس بروی و از برخورد بدی که باهات شده شکایت کنی. پولیس متهم را راهی زندان می سازد. به دلیل وجود باند های مافیایی در ترکیه حق داری به پولیس بروی و بگویی مورد تعقیب قرار گرفته ای پولیس ترکیه قضیه را پیگیری خواهد کرد اما در مسیر مقدونیه هر چه ممکن است اتفاق بی افتد. در مورد خیابان های مقدونیه حرف های زیادی شنیده ام. طور مثال، نان به تنهایی نباید به خیابان ها قدم ها بروند.به آن دلیل آنها با مرد های جوانی که نمی شناسد به خیابان می روند و این باعث میشود اتفاق های ناگواری رخ دهد. اما اگر بدون مردهم بیرون شوند باز به دست مافیای خیابانی خواهند افتاد. مردم تو را خواهند دید اما هیچ کسی برای نجات تو کاری نخواهد کرد. وقتی داخل مقدونیه شدی و اتفاقی برایت افتاد پولیس مقدونیه هیچ علاقه ای به کمک به تو ندارد. یکی از نزدیکان من پول اش به سرفت رفت. بعد از اینکه به پولیس اطلاع داد پولیس مافیا را دستگیر و مورد بازجویی قرار داد. پول را برای خودش نگهداشت و متضرر را دوباره به یونان فرستاد. این کاری است که پولیس مقدونیه انجام میدهد. هیچ کسی آنجا ترا کمک نخواهد کرد. این سفر ساده نبود. من از طریق مقدونیه سفر کردم چرا که کاکای همسرم با من بود و با او خودم را مطمین احساس میکردم و همچنین با مرد های جوانی که با خانواده هایشان همسفرمان بودند. وقتی مافیا می آمد و چیزی میخواست دقیقا چی اتفاق می افتاد؟ آنها با من با مهربانی برخورد می کردند چرا که من حامله بودم و یک صلیب مریم مقدس هم به گردنم بود. این یکی از مزایای بود که من داشتم با آن که جمپر گشادی پوشیده بودم اما وقتی متوجه می شدند حامله ام از راه من دور می شدند. حتی در جمع مافیا هم انسان های خوبی وجود دارد.

در خط آهن ما شاهد صحنه های بدی بودیم. ما خون را دیدیم. و آدم های را که در هم کوبیده شده بودند. شهروندان گانا را دیدیم که بسته شده در خیابان رها کرده شده بودند. آنها را بسته بودند چون می ترسیدند بعد از اینکه پول را گرفته فرار کردند آنها را دنبال کنند. پس اول آنها را بسته و بعد پول شان را گرفته فرار کرده بودند. اکثر قاچاقبر ها با مافیا یکجا کار میکنند. آنها می دانند کی می آید و کی چقدر پول با خود دارد.آنها این بزنس را باهم یکجا پیش می برند.مثلا آنها می دانند که مردم سوریه حداقل هر کدام سه هزار یورو با خود دارند. اول تمام پول های آنها را که از اکثرا از دوست و اقارب گرفته اند، جمع میکنند. بعد در مسیر راه پول ها را می دزدند.

من به خاطر ندارم کی ها اما هر جا رفتم مافیا هم آنجا بود.آنها پول های ما را دزدیدند و خیلی چیز ها را از ما گرفتند. پولیس ما را دید اما بر نگشتاند. آنها می خواستند ما سفر مان را ادامه بدهیم چرا که با ما اطفال هم بود ما در داخل سرک عمومی حرکت میکردیم اما پولیس آمد و برای ما گفت که از مسیر دیگری برویم. آنها ما را کمک کردند چرا که من حامله بودم و چهار طفل دیگر هم با ما بودند. گروه اول پولیس ها بدون یونیفورم بودند. ممکن پولیس هم نبوده باشند. بالاخره بعد از ۲۶ روز به مقصد رسیدیم. وقتی آنجا رسیدیم مافیای آلبانیا برای ما گفت آنها ما را به قاچاقبرانی خواهند رساند تا ما را از مرز صربیا بگذرانند. راه دیگری نداشتیم جز رفتن با آنها. وقتی برایشان گفتیم ما پول نداریم قبول نمیکردند و میگفتند بیاید بیاید. آنها از ما ۱۰۰۰ یورو خواستند یعنی هر نفر ۱۰۰ یورو. ما مجبور بودیم از کشتزار ها بگذریم. ساده نبود. مشکل ترین بخش سفر مان همین بود. چون یک هفته بیشتر از روی خط آهن پیاده سفر کرده بودیم. بلاخره جاییکه باید می بودیم رسیدیم. و فقط۵۰۰ یورو برایشان دادیم.بعد از یک شب استراحت دوباره به راه مان ادامه دادیم. راه درازی بود و ما خسته شده بویم. أنها میگفتد ت موتری ندیده ایم مسیرمان راادامه دهیم. اما هیچ موتری آنجا ندیدیم. آنها چند ساعتی با ما سفر کردند بعد گفتند ما همانگونه سفرمان را ادامه دهیم. ما تا جایی پیش رفتم که پولیس صربیا ما را دید. وقتی پولیس متوجه حاملگی من شد گفت اگر من اینجا بمانم پس طفلم آنجا به دنیا خواهد آمداو اطفال و والدین شان را با خود برد و و مرا دوباره به آلبانیا فرستاد.

من بار دیگر به سوی مرز صربیا حرکت کردم و اینبار موفق شدم از مرز بگذرم.بد ترین خاطره این سفر اما این است که تمام مسیر آلبانیا را باید پیاده می پیمودیم. از آب دریا می نوشیدیم و جز چند بسته مسکه و چند قرص نان چیز دیگری برای خوردن نداشتیم. ما بسته های کوچک مسکه و چند عدد نان را ۱۰۰ یورو می خریدیم. آنها گران می فروختند چون می دانستند ما مهاجرن غیر قانونی هستیم. اما بعضی دهقان های هم بودند که برخورد خوبی داشتند. آنها به ما غذا دادند وقتی ما پولی برای تهیه غذا نداشتیم. در اخر ما نمی توانیستیم هر روزه ۱۰۰ یورو غذا بخریم. چیزی از مردن ما نمانده بود. این بد ترین خاطره سفر ما بود وقتی به صربیا رسیدیم خیلی خوشحال بودیم که میتوانستیم چیزی برای خوردن بیابیم.

از صربیا میخواستیم به هنگری برویم اما آن روز باران می بارید پس تصمیم گرفتیم با قطار سفر کنیم. یک تعداد همراهان ما با اطفال توانستند داخل قطار شوند اما چهار تن دیگر موفق نشدیم چون برای خرید تکت از ما سند خواستند که ما نداشتیم.به هر حال چهار تن ما در هنگری ماندیم و بار دیگر تلاش کردم اما اینبار پولی برای خرید تکت نداشتیم. مردمانی از سوریه آنجا بودند و از من تاریخ ولادتم را پرسیدند. من برایشان گفتم که این ماه نهم من است و هر لحظه امکان وضع حمل وجود دارد اما من با کاکای شوهرم یکجا بودم اصلا او کاکای پدر شوهرم است اما شوهرام برایش کاکا میگفت. وقتی آنها خواستند مرا توسط موتر به مقصد برسانند همراهانم قبول نکردند. چرا که ما با هم آمده بودیم و با هم یکجا باید به مقصد میرسیدیم. با آنکه ما آنها را نمی شناختیم برای ما غذا خریدند و مرا با یک تن دیگر با موتر به مونشن رسانیدند. آنها قاچاقبر بودند اما از من و شخص دیگری که با من بود پول نگرفتند. آنها سال ها میشد آنجا زندگی میکردند و همه شرایط را می دانستند. به من گفتند اگر طفل من آنجا به دنیا بیاید برای من خوب نخواهد بود. چرا که هیچ کسی نبود تا در زمان وضع حمل از من مراقبت کند. و به خاطر نژاد پرستی در شهر های اطراف طفل ام کمکی دریافت نمیکرد. آنها برایم ۲۰ یورو دادند و مرا با همراهم بعد از هشت ساعت به مونشن رسانیدند. همراهانم مونشن ماندند اما من یک روز بعد به برلین آمدم

من ۱۳ مارچ برلین رسیدم و (آدم)پسرم دوم اپریل به دنیا آمد. من اما باید ۱۲ مارچ ولادت میکردم. در جریان سسفر من این را آرزو نداشتم طفلم به زودی بدنیا بیاید. وقتی برلین رسیدم هر لحظه منتظر تولد اش بودم اما او نمی آمد. مردم می گفتند شاید به خاطر سفر که آماده نبودم بدنم او را محکم گرفته و از این حرف ها. من اما می دانستم اگر او در مسیر از هنگری تا صربستان به دنیا میامد حالا مرده بود. هوا منفی ۵ درجه و خیلی سرد بود. وضعیت خیلی بدی بود . من واقعا دعا میکردم که او تولد نشود. اما وقتی رسیدیم من دیگر میخواستم به زودی به دنیا بیاید. و او نمیخواست. این خنده دار بود.

یکی از روز ها من و (ر) قرار بود به یکی از شفاخانه ها برای معاینه عادی برویم. من آن جا قرار داشتم. آنجا بود که پرده من ترقید اما آن جا داکتر نبود و من باید به شفاخانه دیگری می رفتم. بعد آدم به دنیا آمد. اینکه (ر) با من بود خیلی خوب بود و خوش حال استم که پسرم در خانه بدنیا نیامد.

Egal ob im Irak oder in Deutschland, ich erlaube es niemandem meine würde zu gefährden

در عراق یا در آلمان، هیچ جایی به کسی اجازده نمیدهم ارزش هایم را به خطر بیاندازد

من از کربلا هستم و ما در عراق از سوی صدام حسین مورد تعقیب قرار داشتیم. زیرا او به مسلمانان و به ویژه به اهل تشیعع حمله میکرد. تلاوت قرآن و دیدار های مذهبی مانند تدریس قرآن برای اطفال و تدریس مذهب شیعه برای ما ممنوع شده بود. اینکه امریکا عراق را آزاد ساخت برای من زیاد جالب نبود چون من میخواستم خود مردم عراق عراق را آزاد کنند. از زمان حضور امریکا در عراق نه تنها در وضعیت موجود تغییری نیامده که اوضاع بدترهم شده. انقلاب برای این صورت گرفت که مردم برخواستند و قیام کردند اما چیزیکه عراق را عقب نگهداشته تعداد قربانیان است. به نظر من عراق به طرز وحشتناکی متضرر گردید و کشته و زخمی بیشماری داد. عراق بیشتر از هر کشور دیگرعربی قربانی داد. آنها به دختران و زنان ما تجاوز کردند و پسران ما را کشتند. تروریسم حضور دارد و هیچ راهی برای فرار از آن موجود نیست. تروریسم هم از کشور های همسایه داخل عراق می شود.

اما حرف اصلی در این است کسانی که مبارزه میکنند، کسانیکه مقاومت میکنند، کسانیکه برای حق طلبی به پا می خیزند، کسانیکه دوست دارند آزاد باشند و کسانی که آزادی مذهبی میخواهند، خطر اینکه مورد پیگرد قرار بگیرند را هم باید قبول کنند. و صدام این همه موارد را ممنوع و با کتک و زندان جواب میداد و برای اینکه مردم بر علیه حکومت اش برپا نخیزند، همه را اعدام میکرد. من از تمام اتفاقات اگاه بودم. پدرام مرد مذهبی ای بود و ما همیشه در خانه دیدار های مذهبی داشتیم که در مورد مذهب بحث میشد و تلاوت قرآن صورت می گرفت. من اکثرا شاهد بودم چگونه افراد صدام وارد نشست های ما می شدند. در حویلی ما یک اتاق برای پسران بود و اتاق جداگانه ی دیگری برای زنانی که آموزش قرآن می دیدند اختصاص داده شده بود. یکی از مثال ها اینکه یک بار افراد صدام وارد دیدار های ما شدند و میز داخل اتاق را با ضربه ای به هم ریختند. کتاب های قرآن در هوا پرت و به هر سو پراگنده شدند. من وقتی دیدم پدرام در مقابل آنها عکس العمل نشان داده نمی تواند با آنکه می دانستم چه پیامدی برایم دارد، در مخالفت باهاشان برخواستم. آنها پرسیدند:” آیا میدانی نتیجه این کار ات چه خواهد بود؟من برایشان گفتم: پیامد هر چه میخواهد باشد من به نام راستی و نام قرآن مبارزه میکنم و هیچ ترسی هم ندارم. حتی اگر سرم از تن ام جدا شود.

سپاس خدا را من یک زن آزاده استم و هیچ گونه سرکوب را قبول نمی کنم. تهدید را تحمل نمی کنم و به کسی اجازه نمیدهم برایم چهار چوب تعیین کند چه بکنم چه نکنم. حتی از امرونهی قدرتمندان و اینکه چی بلایی سرم خواهند آورد، نمی ترسم. روی همین دلایل بارها راهی زندان شدم. در زندان به شکل های مختلفی مجازات شدم. آنها ناخن هایم را کشیدند و آنقدر کتکم زدند تا بیهوش شدم. آنها آب به رویم می پاشیدند و وقتی به هوش میامدم دو باره شکنجه ام می کردند. بارها در سوال و جواب اینرا می شنیدم اگر حرفم را تغییر ندهم زبانم را خواهند برید. من اما همان حرفم را تکرار میکردم. من این همه شکنجه و تراژیدی را تحمل کردم و خودم را فقط با این تسلی میدادم که مانند خانواده ام و حضرت پیامبر قوی باشم و راه راست را ادامه دهم. به خودم میگفتم:” صدام آدم خشن است و حق با من است و راه حق را باید ادامه دهم“. آخرین بار آنها مرا به قدری شکنجه دادند که دیگر به هوش نیامدم و مرا بیمارستان فرستادند. در جریانکه من بیمارستان بودم خانواده ام برایم وکیل گرفتند و درخواست رهایی ام را کردند. در همین جریان من به عراق فرار کرده و از آنجا به آلمان آمدم.

شرایط یک کشور بستگی به جغرافیای آن نه بلکه به مردمان آن کشور دارد. اگر مردم شخصیت قوی و ارزشمندی داشته باشند به هیچ کسی اجازه نمیدهند از حقوق و ارزش های شان سوء استفاده شود. به ویژه در مورد مذهب و باورهای شان. از اینرو من به هیچ کسی اجازه نمی دهم نه در عراق نه در هر کشوری دیگری و نه در آلمان، ارزش هایم را مورد تعرض قرار دهند. به ویژه در رابطه به مذهب و اعتقاداتم. اما از وقتی به آلمان آمده ام انگیزه برای زندگی را از دست داده ام. در عراق دلیلی برای مقاومت و ایستادگی داشتم. ما فقیر نبودیم. والدینم یک ویلای به وسعت 2200 متر مکعب داشتند. ما همه چیز داشتیم. اینجا آدم چیز های زیادی را باید بیاموزد. اما دولت آلمان از ما حمایت کرد. برای ما سرپناه داد و ما باید در یکی از کمپ های مهاجرین زندگی کنیم که وضعیت داخل آن واقعا خراب است. من تقریبا از هفت سال بدینسو اینجا در یک اتاق زندگی میکنم. بعضی شب ها دختر ام به دلیل سرو صدا و یا گریه هم اطاقی های مان نمیتواند درست بخوابد. و صبح زود هم باید به مکتب برود. و خودم برای اینکه بتوانم در چنین وضعیتی بخوابم قرص آرام بخش میگیرم. اما دولت آلمان کار هایی هم برای ما کرده که نمیشود از آن چشم پوشید. البته که برای ما فقط یک اتاق داده است اما حد اقل همان یک اتاق را داریم و مجبور نیستیم در خیابان بخوابیم . غذا و لباس داریم. چیزی که در آلمان خوب نیست این است که ما در کمپ های پناهندگی با شرایط خراب دور از شهر و همه چیز باید زندگی کنیم. مثل اینکه ما انسان نباشیم و یا به مرض لاعلاجی مبتلا باشیم. و یا مثل اینکه اطفال ما طفل نباشند تا مانند دیگر اطفال زندگی کنند و این واقعا غیر قابل تحمل است. در زبان آلمانی به چنین وضعیتی میگویندفاجعه“.

در کمپ همه روزه پولیس در رفت و آمد است. گاهی به دلیل اینکه یکی با چاقو بالای دیگری حمله کرده است و یکی زن دیگری را مورد حمله قرار داده و یاهم بچه ی یکی بچه ی دیگری را اذیت کرده است. و گاهی هم به خاطر سرقت در داخل کمپ. در کل وضعیت ناراحت کننده ای است. و هدف هم همین است تا مردم اذیت شوند. هر انسانیکه حداقل ذره ای مغز داشته باشد میداند که مسولین با قرار دادن مردم در چنین وضعیتی دنبال چی هستند. اینگونه مردم را مجبور می سازند تا کاری که آنها میخواهند را انجام دهند. یعنی بگویند ما میخواهیم به وطن خود بربگردیم. این چیز هایی است که از حین ورودم به اینجا می بینم و می شنوم و خداوند شاهدم است. گاهی از خودم میپرسم: پس آزادی و حقوق بشر کجا هستند؟ ما هم مانند شما انسان هستیم و اطفال ما مانند اطفال شما طفل هستند، چرا فرق قایل می شوید؟

تعمیر های اینجا به زندان میماند، اتاق ها در دایره ای پهلوی هم قرار گرفته اند و در وسط جایی برای کثافات وجود دارد. بوی اشغال هاییکه دورا دور اشغالدانی را پر کرده اند تمام وقت در فضا پیچیده است. دخترام وقتی به دشتسوی میرود و از این هوا استشمام می کند همیشه بیمار است. تشناب ها تقریبا 300 متر از ما فاصله دارند و آدم باید زیر باران و برف همیشه این فاصله را بپیماید تا به دستشویی برسد. دخترام به التهاب گلو مبتلا شد بخاطر رفت و آمد در این راه.

زمانی که دختر ام هشت ساله بود، باری نامه ای به ریس دفتر خارجی ها نوشت. در نامه اش نوشته بود: آیا حاضر استی فقط برای یک هفته دخترات را در چنین وضعیتی بگذاری زندگی کند؟ من یک طفل هستم و اینجا حق زندگی دارم. چرا باید در پهلوی اشغال ها زندگی کنم؟ فقط برای اینکه تو آلمانی هستی پسرات می تواند آزادانه به فرانسه و کشور های دیگری که من نمیشناسم، سفر کند. آنها حق دارد از تعطیلات خود لذت ببرند. اما وقتی بعد از تعطیلات از من می پرسند، تعطیلات کجا رفتی؟من میگویم هیچ جایی. بعد از من می پرسند: پس کجا بازی میکردی؟ من میگویم: در کنار کثافات.

ما از نه سال بدینسو آلمان زندگی میکنم. دختر من دو ساله بود که اینجا آمدیم. او خوب آلمانی حرف میزند. در دیدار های که با مسولین مدرسه اش داشته ام، همه می گفتند: همه چیز عالی است. در خواندن و همچنین نوشتن خوب است. با ادب است و همه دوست اش دارند. من اما برای این ناراحتم که او نه سال است که اینجا است و در این مدت برادر خود را حتی یکبار هم ندیده است. شب ها بعد از نماز پنجره را باز میکند، دعا میکند و از خداوند می خواهد تا بلاخره دولت آلمان برایش اجازه اقامت بدهد و بتواند به دیدن برادراش برود و برگردد. اگر چه او فقط 12 سال دارد اما تمام این اپارتمان را او سر پا نگهداشته است. او برای همه ترجمانی میکند و ساعت حرکت اوتوبوس ها را برایشان جستجو میکند. اما خود اش فقط منتظر اجازه اقامت است تا به دیدن برادر اش برود. او با آنکه یازده ساله است کار های زیادی در این برای این جامعه اجام داده است. ما از نه سال بدینسو اینجا زندگی میکنم و هیچ کار غیر قانونی ای در این مدت نکرده ایم. اما با آنهم این طفل که باید اجازه اقامت داشته باشد، ندارد.

Leave a comment

Fill in your details below or click an icon to log in:

WordPress.com Logo

You are commenting using your WordPress.com account. Log Out /  Change )

Facebook photo

You are commenting using your Facebook account. Log Out /  Change )

Connecting to %s